صداي فصل‌ها

اسماعيل كريميان
arian_eh@yahoo.com

صداي فصلها :صداي پا ، صداي خش خش برگها ، صداي در و صداي فريدون كه با مادر احوالپرسي ميكند . من در ايوان نشسته ام واين صداها به من آرامش ميدهد ، يك نوع حس خاص ، حس حركت ، حس برخورد كردن .
چقدر من صداي پاها وصداي خش خش برگها رو تو اين فصل دوست دارم .
تمام زيبايي پاييز مگر غير از همين صداي خش خش برگهاست . براي من كه اينطور است ، ولي فريدون يا مادر طور ديگه اي فكر ميكنن .
فريدون بقول خودش فقط عاشق شب است چه تابستان باشه چه زمستان ، مادر هم سعي ميكنه در مسائلي كه به امر خداست دخا لت نكنه وفقط شاكر باشه .
ولي من اينطوري نيستم ، من بهارو دوست دارم براي نسيمهاي بهاريش ، براي نم بارانش وبوي مست كننده ي شكوفه هايش . تابستان فصل خوابهاي بعدازظهر است وميوه هاي سرشار . پاييز براي من چيزي نبوده است جز صداي خش خش برگها وآغاز سوز و سرما ، وزمستان . زمستان فصل بخاري و زيركرسي نشستن وباقا لي ولبو خوردن است ،فصلي پراز انتظار ، پراز انتظار به بهار رسيدن .
مثل اينكه فرهاد هم بيدار شد . فرهاد برادر كوچكتر من است .صداي او هم از آن اتاق بلند شد . چند وقته فرهاد عوض شده ، يه طوري شده ، يه طور خوب ،بنظرم فرهاد از هميشه خواستني تر شده ،صداش زنگ خاصي پيدا كرده ،فرهاد عاشق شده .اولا كه چيزي نمي گفت حتي با فريدون كه برادر بزرگتراست .اصلا از اولش هم با او نتوانسته بود خوب ارتباط پيدا كند .
بقول فرهاد تو خونة ما فقط من بودم كه شده بودم رفيق يار وغارتنهايي فرهاد . هر وقت مشكلي داشت يا دلگير بود با من درددل ميكرد .ولي تا حا لا راجعبه عشقش چيز زيادي به من نگفته ، شايد تقصير خودم باشه كه وقتي خواست راجعبه عشقش با من صحبت كنه بهش خنديدم .
راستيتش من كه از فرهاد بزرگترم تا حا لا به همچين چيزي برنخورده بودم . او از حس تازه اي صحبت ميكرد. علاقه ودوستداشتن ، علاقه ودوستداشتن را ميفهميدم ولي نه آنطوري كه او مي گفت ،كه اتفاق بيافتد مثلا من فريدون ومادر وحتي همين فرهاد را خيلي دوست داشتم وعلاقة خاصي به آنها دارم ،
ولي خوب اين اثرمرور زمان بر برخوردهاي ما نسبت به هم بوده است .
من مادر رو دوست دارم بخاطر اينكه او مرا به دنيا آورده ، شير داده ، بزرگ كرده ، پرورش داده ، محبت كرده و. . . و يا همين فريدون از وقتي پدر مرد
-پدر هم يه روز پاييزي مثل همين روزا مرد - او مسئوليت مخارج خانه را بعهده گرفته و همة هزينه ها را از دست مزدش مي دهد ، ويا خود فرهاد كه بظاهر من انيس وهمدم او هستم ولي اوست كه در واقع براي من يارو ياور است و مونس تنهايي . همة اينها ، شير مادري ، هم خوني و. . . همه باعث دوست داشتن و علاقةس ما نسبت به هم مي شود .
ولي فرهاد حرفهاي ديگري ميزند . حرف دلبستگي و دلدادگي در لحظه .
چطور ميشود كه آدم با يكي آشنا بشه ودر دم عاشق ودلدادة اون بشه ، اونهم نه يه خواستن عادي ومتعارف كه تو برخوردهاي زياد ايجاد ميشه ، يكجور دلواپسي و دلدادگي يكجور خواستن و احساس نياز كردن . نمي دونم ، ميگفت با يك نگاه عاشق شده . با يه نگاه ، از برخورد نگاهها صحبت ميكرد ، از اصطكاك نگاه ، از جاري شدن خون به صورت .
مگر نگاه چكار ميكنه ! چه معجزه اي و برخوردي بوجود مياره . خنده ام گرفته بود . فرهاد هم ناراحت شد و رفت .
وقتي رفت وكمي كه فكر كردم اول از خنده اي كه كرده بودم ودل فرهاد رو شكسته بودم ناراحت شدم ، ولي . . . ولي دست خودم نبود ، من نوعي از حس و برخورد رو مي شنيدم كه تا حالا بهش بر نخورده بودم واين خندة من گريه اي بود براي دست نيافته هاي خودم .
آخه من احمق چي مي فهميدم از برق يك نگاه ، از حرف چشمها و . . .
مني كه حتي نتونسته بودم براي يك بار نگاه محبت آميز مادر رو تو چشمهاش بخونم ، من كه هيچوقت نتونستم حرف نگاه كسي رو بفهمم،مني كه شب وروز برام فرقي نداشت وحتي همين فصلهايي كه ازش صحبت كردم .
دلمو خوش كردم كه بهار بوي شكوفه هاي مست داره وتابستون خواب بعداز ظهر، مگر بوي شكوفه ها براي من چه ارزشي داشت وقتي من حتي خود شكوفه ها رو نمي تونستم ببينم مگر خواب بعداز ظهر تابستون براي من چه لذتي داشت كه بيشتر زندگيمو توي يك نوع خواب وبي هوشي گذروند بودم ، و يا همين پاييز . پاييز هم در واقع براي من بيشتر نوعي شروع به خاموشي بود . ولي . . .
ولي من هميشه خاموش بودم ، تاريك و ترسناك .
بهار ، تابستان و پاييز براي من بازيچه بوده وتمام روزهاي زندگي من شايد مثل يك شب سرد و تاريك و خفة زمستان باشه ، وقتي كه برف سنگيني از آسمون مي ياد . ولي برف چه رنگيه ؟! براي من چه فرقي ميكنه ، سفيد باشه يا سياه ويا هر رنگ ديگه اي كه باشه ، براي من رنگ تاريكيه .
صداي فرهاد چقدر بلند شده مثل اينكه داره با فريدون جر و بحث ميكنه ، از وقتي قرار شده خونة پدري رو بفروشن و بحساب با قسمتي از پولش خونة كوچكتري بگيرن و بقيه اش رو بزنن به سرمايه كار فريدون جر و بحث تو خونه بين فرهاد و فريدون زياد شده ، آخه فرهاد با فروش خونه مخا لفه، من ومادر هم كه تفيلي هستيم . مادر كه چشمش به دهن فريدون است و هرچي اون بگه موافقه ، ولي كسي از من چيزي نمي پرسه ، شايد اگه منم چشم داشتم به دهن فريدون نگاه ميكردم ، شايد ولي . . . ، ولي من كه چشم ندارم ، يعني از اولش نداشتم ، هميشه مطيع بقيه بودم .
گلايه اي هم نيست بقول فريدون خيلي هم سر من منت گذاشتن كه همون روز اولي كه فهميدن كورم منو تو كوچه سرراه نذاشتن ! البته فريدون آدم بدي نيست فقط بعضي وقتها كه عصباني ميشه بقول خودش يه چيزي ميپرونه بعدشم باز مياد از دلم در مياره ،من بهش حق ميدم آخه اون مسئوليتش خيلي زياده وهمة بار زندگي رو دوش اون افتاده اگه منم اينطوري نبودم حداقل ميتونستم تو كارها كمكش باشم وبتونم يه گوشة زندگي رو بگيرم ولي با اين اوضاعي كه هست ومن زحمت خودمورو شونة اونها مخصوصا فريدون انداختم ، چيزي نمي تونم بگم .
من از اولش برا همه مزاحم و دستوپاگير بودم واصلا به حساب نيومدم ، با اين حس وحال بزرگ شدن هم آدمو ديونه ميكنه مثل خودم ، من كه ديونه شدم
شايدم ديونه بودم . يعني يه ديونه مگه چطوري ميتونه باشه ؟ مگه نه اينكه يه ديونه از خودش هيچ اختياري نداره وهر كي هر جا خواست اونو با خودش ميبره واسش لباس انتخاب ميكنه كفش ميخره ، دستشو ميگيره اينور و اونور ميبره
بيرون شهر ، پارك ، جنگل . مگه منم همينطوري نيستم .
آرزو بدل موندم يه دفعه لباسامو خودم انتخاب كنم ، نمي دونم اين لباسي كه پوشيدم اصلا بهم مي ياد، يا نه ، از وقتي بزرگ شدم . . .
راستي من بزرگ شدم ؟ خودم كه نمي دونم ، بقيه مي گن بزرگ شدم ، رشيد شدم ، گردن كلفت و بي عار . البته اينو فريدون وقتي عصباني ميشه ميگه ولي مادر مثلا هميشه قربون صدقه ام ميره و هي ازم تعريف ميكنه ، نمي دونم .
داشتم مي گفتم از وقتيكه بقيه ميگن بزرگ شدم و صورتم مو در آورده ، مجبورم زير دست فرهاد بشينم تا اون واسم بتراشه ، هميشه هم چند تا زخم بر مي داره . نمي دونم چي ميخواستم بگم كه حرف به اينجا كشيد ولي هرچه بود و هست واسه من خيلي سخت بوده .
البته اولش اينجوري نبود چون بنظرم با بقيه فرقي نداشتم يعني فكرميكردم بقيه هم مثل من هستند يعني اصلا آدم قرار نيست چيزي ببينه،ولي كمي كه بزرگتر شدم و حرفها رو فهميدم به اين نتيجه رسيدم كه بقيه يه چيزي دارن كه من ندارم . تو قسمت بالاي بيني دوتا حفره ي باز وجود داره كه توش يه چيزه نرمي گذاشتن به اون ميگن چشم ، منم چشم داشتم ولي بقيه ميگن يه چيزايي از تو اون ميشه ديد و من نميديدم .
بقول مادر من نور چشمي مادر نور چشمي نداشتم .
حالا يادم اومد داشتم راجعبه فروش خونه واينجور چيزا ميگفتم ، كسي از من نميپرسه پسر خرت به چند ؟! نظر تو چيه ؟ شايدم حق داشته باشن چون من كه چيزي از اين حرفا سر در نمي آوردم ، هر جا ميرفتم يه لقمه نون ميذاشتن دهنمو يه چيزي مي انداختن روم يه سروسرپناهي هم حتما هست .
ولي راستيتش يه چيزي هست كه تا حالا به كسي نگفتم يعني راستيتش خودم هم نميدونم واقعا چيزي هم هست يا نه، واسه همين تاحالا با كسي درميون نگذاشتم حتي فرهاد . من از بچگي عادت دارم ميرم تو ايوان رو صندلي ننويي پدر خدابيامرزم ميشينم ، يه حال عجيبي بهم دست ميده ، فكر ميكنم از لذتي برخوردارم كه پدر هم قبلترها از اون كيف ميكرده ، شايد بخاطر همينه كه بيشتر وقتمو اونجا ميگذرونم .
پارسال بعد از بنايي همسايه روبروي ما خونة نوسازچند طبقه اي ساخته وفروخته بود، من كه جز سروصدا چيزي نمي فهميدم . فرهاد برام تعريف ميكرد . خلاصه بعداز مدتي در هر طبقه همسايه اي نشست .
گويا در طبقة سوم ساختمان خانواده اي زندگي ميكردن كه يه دختر بزرگ و رسيده وخوشگلي داره ، البته گفتم من كه نميديدم فرهاد ميگفت ، خلاصه دخترك بعداز اينكه منو توي ايوان ديده ومتوجه من شده بيشتر ميادپشت پنجره و منو ميپاد، ولي من بدبخت كه چيزي نميديدم ،حالا چند وقتيه كه دختره مياد پشت پنجره و منو نگاه ميكنه و فرهاد كه اين منظره رو ديده بود واسم تعريف ميكرد . با چنان شور و حالي تعريف ميكرد انگار چي شده !
وقتي بي تفاوتي منو ديد تعجب كرد گفتم چيش بمن ميرسه اون مياد منو ميپاد تو هم ميري اونو ميپايي ، چيش بمن ميرسه ؟!
خنده اي كرد و ديگه چيزي نگفت و رفت .بعد از فهميدن اين موضوع سعي كردم مثل هميشه بي تفاوت باشم مثل روزهايي كه اون منو نگاه ميكرد ومن چيزي نمي فهميدم . ولي نميشد ، يه چيزي منو اذيت ميكرد ميخواستم ديگه تو ايوان نرم ولي مگه ميشد ،يه روز كه نرفتم شبش ازسردردنتونستم بخوابم فكر ميكردم نفس تنگي گرفتم ، خلاصه باز از فردا رفتم تو ايوان ولي همش اذيت بودم ، فكرشو بكن يكي آدمو بپاد و نتوني عكس العملشو ببيني تا حداقل بدوني كي مياد ، كي ميره . چند روزي گذشت يه كم سعي كردم عاقلانه برخورد كنم ولي نميشد زدم به لودگي ، با خودم گفتم اداي آدماي عادي رو در ميارم ببينم چي ميشه كمي كه فكر كردم ديدم شايد علامتي ،نشونه اي بفرسته ومن نفهمم از فرهاد كمك خواستم وموضوعو واسش گفتم ، اول خنديد ولي بعد قبول كرد اون چشمهاي من بشه ، يه گوشه اي مخفي ميشود هر وقت دختر همسايه مياد وميره خبر ميده ، فرهاد ميگفت دختره مياد پشت پنجره ميشينه و ذل ميزنه به من بعضي وقتها بلند ميشه يا سرشو از پنجره مياره بيرون ، موهاشو به باد ميده و بعضي وقتهام موهاشو پريشون ميكنه يا نميدونم ادا در مياره ، وقتي ادا در مياره فرهاد به من ميگه بخند ومن هم ميخندم .
خلاصه كارم شده اينكه از صبح تا شب ميام تو ايوان ميشينم . راستيتش به اين وضع راضيم ، از قبلترها كه بهتره .حالا اگه فرهادكارش كم باشه و بياد بشينه واسم تعريف كنه كه چه بهتر ، ولي متاسفانه فرهاد چند وقتيه خيلي وقتش پره و خيلي كم ميشه كه بياد واسم عكس العمل اونو تعريف كنه .
تعجبيم از فرهاد كه تو اين شرايط كه من خيلي بهش محتاجم سرش شلوغه ونميتونه چشمهاي من بشه ، همش كار داره !
نميدونم ، اصلا همش از بد شانسي منه ، بدشانسي و بدبختي هميشه همراه منه .
اگه من آدم بدبختي نبودم حالا نبايد مي يومدم جلو آينه اي كه اصلا توشو نميبينم بنشينم و واسه خودم درد دل كنم .
آينه خاصيتش اينه كه آدم خودشو تو اون ببينه وحداقل واسه خودش درددل كنه ،ولي من حتي از ديدن روي خودمم محرومم .
ولي راستيتش از همة اينها كه بگذريم باز خدا رو شكر ، وقتي فكر ميكنم و ميبينم يه دختري هر روز مياد پشت پنجره و منو نگاه ميكنه ته دلم آروم ميگيره
بعضي وقتها نگاهشو رو بدنم حس ميكنم ، خدا روشكر كه حالا اونو دارم .
خدا روشكر. ولي . . .
ولي فريدون نبايد خونه رو بفروشه ، حالا كه من واسه خودم يه دلخوشي پيدا كردم اون حق نداره اونو از من بگيره . مگه من چيز زيادي خواستم .
يه حس عجيبي دارم ، حس ميكنم وجود دارم ، زندم ، هستم .
پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30535< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي